گفته بودی بیا به دیدارم
اولا، درد سر نداری که؟

ثانیا خنده های نازت کو؟
تو که جز چشم تر نداری که

کو پس آن عشق خانمان سوزت
تن بی نقص و ناز دیروزت

کو؟ طرفدارهای دلسوزت
دور خود یک نفر نداری که

در نگاه تو عشق بازی بود
یا به قولی بهانه سازی بود

هر کسی با تو بود راضی بود
امتحانی، ضرر نداری که

بعد تو روزگار من چرخید
مثل شاهی که مانده در تبعید

اقتدارم ندیده ها را دید
از غرورم خبر نداری که

غزل ناب من تو را بردند
کشف بودی کلیشه ات کردند

چه بهم ریخته پس آوردند
مثل سابق، اثر نداری که

دلخوشیم، آن همه شعارت بود
وعده هایی که اعتبارت بود

از کجا باورت کنم، دیگر
ضامن معتبر نداری که

خاطرت هست روز سرمستی
چشم روی قرارمان بستی

گفته بودی که خواهرم هستی
به برادر نظر نداری که؟

با تو برخورد شعر اگر سردست
اشکمان را اگر در آوردست

شاعر بی نوا مقصر نیست
سینه ی شعله ور نداری که

#مجتبی_سپید

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۲ساعت 11:41  توسط حسين حجت  | 

من از خزان به بهار، از عطش به آب رسیدم

من از سیاه ترین شب ، به آفتاب رسیدم

من از خمار رهیدم، هم از فریب گذشتم

که از سراب به دریایی از شراب رسیدم

به جانب تو زدم نَقبی از درون سیاهی

به جلوهٔ تو به خوشید بی نقاب رسیدم

اگر نشیب ، رها کردم و فراز گرفتم

به یاری تو بدین حسن انتخاب رسیدم

مرا به مهر خود، آباد می‌کنی تو، غمی نیست

به آستانت اگر خسته و خراب رسیدم

شبی که با تو هماغوش از انجماد گذشتم

به تب، به تاب، به آتش به التهاب رسیدم

چگونه است و کجا؟ دیگر از بهشت نپرسم

که در تو، در تو، به زیباترین جواب رسیدم

کتاب عمر ، ورق خورد بار دیگر و با تو

به عاشقانه ترین فصل این کتاب رسیدم

چرا، به ناب ترین شعر خود، سپاس نگویم

تو را؟ که در تو به معنای شعر ناب رسیدم

از زنده یاد: حسین منزوی

+ نوشته شده در  سه شنبه دوم خرداد ۱۴۰۲ساعت 15:42  توسط حسين حجت  |