هنوز ، داغ تو ، ای لاله‌ی جوان! تازه است
سه سال رفته و این زخم خونچکان تازه است

پس از تو ، داغ پی داغ دیده باغ ، آری!
همیشه زخم گل از خنجر خزان تازه است

مرا و یاد تو را ، لحظه لحظه دیداری است ،
که چون همیشه.ی دیدار عاشقان ، تازه است

پلی زده‌ست غمت در میانه‌ی دو نقیض
که با زمانه قدیم است با زمان تازه است

چگونه مرگ بفرسایدت ؟ مگر تو تنی ؟
تو جان خالصی و تا همیشه جان تازه است

به همره شفق آن خاطرات خون آلود ،
به هر غروب در آفاق آسمان تازه است

چگونه خون تو پامال ماه و سال شود ؟
که چون بهار رسد ، خون ارغوان تازه است

دلم به سوگ تو آتشکده‌ست و سرکش و سبز
هنوزش آتش شوق تو ، در میان تازه است

همیشه در دلم از حسرت تو کولاکی ست
که مثل برف دی و باد مهرگان تازه است

غم تو ، قصه‌ی عشق است و با همه تکرار
به هر زمان و به هر جای و هر زبان ، تازه است

چنان که ماتم تو ، کهنگی نمی‌گیرد
شرار کینه‌ی ما نیز ، همچنان تازه است

"حسین منزوی"

+ نوشته شده در  شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ساعت 1:16  توسط حسين حجت  | 

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی

چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

ای که نیآزموده‌ای صورت حال بی‌دلان

عشق حقیقت است اگر حمل مجاز می‌کنی

ای که نصیحتم کنی «کز پی او دگر مرو»

در نظر سبک‌تکین عیب ایاز می‌کنی

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم

«قبلهٔ اهل دل منم، سهو، نماز می‌کنی»

دی به امید گفتمش «داعی دولت توام»

گفت «دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی»

گفتم «اگر لبت گزم، مِی خورم و شکر مزم»

گفت «خوری اگر پزم، قصه دراز می‌کنی»

سعدیِ خویش خوانیم پس به جفا برانیم

سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی؟

+ نوشته شده در  شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ساعت 1:8  توسط حسين حجت  | 

بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید

روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد

وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید

رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد

زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید

نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی

پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی

چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم

هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید

با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری

ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید

گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی

آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید

چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند

پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید

سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن

نظری گر بربایی دلت از کف برباید

از: سعدی شیرازی

+ نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۴ساعت 8:53  توسط حسين حجت  | 

ای خنده تو دورترین خاطره من
دیدار تو نایاب ترین منظره ی من
ای دوری تو نیمه تاریک جهانم
دلتنگی تو آتش افتاده به جانم
بگذار که من تشنه دریای تو باشم
مجنون تو و دیده ی شیدای تو باشم

بگذار پس از این همه دلتنگی و دوری
چون آینه در حال تماشای تو باشم
زیبایی این قصه از آغاز تو بودی
من خاک نشین بودم و پرواز تو بودی
عشق آمد و آماده رنج سفرم کرد
هر سو که دویدم به تو نزدیکترم کرد

از: غلامرضا طریقتی

+ نوشته شده در  جمعه سوم مرداد ۱۴۰۴ساعت 1:32  توسط حسين حجت  | 

یار آمد و من طاقت دیدار ندارم

از خود گله ای دارم و از یار ندارم

شادم که: غم یار ز خود بی خبرم کرد

باری، خبر از طعنه اغیار ندارم

گفتم: چو بیایی، غم خود با تو کنم شرح

اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم

لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار

من خود گله اندک و بسیار ندارم

گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا

از رندی و بدنامی خود عار ندارم

بی قیدم و از کار جهان فارغ مطلق

کس با من و من هم بکسی کار ندارم

حال من دل خسته خرابست، هلالی

آزرده دلی دارم و غم خوار ندارم

از: هلالی جغتایی

+ نوشته شده در  جمعه سوم مرداد ۱۴۰۴ساعت 0:47  توسط حسين حجت  | 

خورشید من ، برای تو یک ذره شد دلم

چندان که در هوای تو از خاک بگسلم

دل را قرار نیست ، مگر در کنار تو

کاین سان کشد به سوی تو ، منزل به منزلم

کبر است یا تواضع اگر ، باری این منم

کز عقل نا توانمم و در عشق کاملم

با اسم اعظمی که به جز رمز عشق نیست

بیرون کِش از شکنجه ی این چاه بابلم

بعد از بهارها و خزان ها ، تو بوده ای

ای میوه ی بهشتی از این باغ ، حاصلم

تو آفتاب و من چو گل آفتابگرد

چشمم به هرجاست تویی در مقابلم

دریا و تخته پاره و توفان و من ، مگر

فانوس روشن تو کشاند به ساحلم

شعرم ادای حق نتواند تو را ، مگر

آسان کند به یاری خود « خواجه » مشکلم

« با شیر اندرون شد و با جان به در شود

عشق تو در وجودم و مِهر تو از دلم* »

از: حسین منزوی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عشق تو در وجودم و مِهر تو از دلم

با شیر اندرون شد و با جان به در شود

حافظ شیرازی

، با جابجایی مصراع ها

+ نوشته شده در  جمعه سوم مرداد ۱۴۰۴ساعت 0:42  توسط حسين حجت  | 

چه شب بدی است امشب، که ستاره سو ندارد

گل کاغذی است شب بو، که بهار و بو ندارد

چه شده است ماه ما را، که خلاف آن شب، امشب

ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد؟

به هوای مهربانی، ز تو کرده روی و هرگز

به عتاب و مهربانی، دلم از تو خبر ندارد

ز کرشمه ی زلالت، ره منزلی نشان ده

به کسی که بی تو راهی، سوی هیچ سو ندارد

دل من اگر تو جامش، ندهی ز مهر، چاره

به جز آن که سنگ کوبد، به سر سبو ندارد

به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود

چه رسیده است کامشب، سر گفت و گو ندارد

چه نوازد و چه سازد، به جز از نوای گریه

نی خسته یی که جز بغض تو در گلو ندارد

ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من

که حیات بی تو راهی، به حریم او ندارد

ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش

که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد.

از : زنده‌یاد حسین منزوى

+ نوشته شده در  جمعه سوم مرداد ۱۴۰۴ساعت 0:30  توسط حسين حجت  |