ای که مرا خـوانـده ای، راه نـشـانـم بـده در شـب ظـلـمــانی ام، مـاه نــشـانـم بـده یوسـف مصری ز چـاه، گـشت چنـان پادشـاه گـر کـه طـریـق ایـن بُـود، چـاه نـشـانـم بـده بر قـدمت همچـو خاک، گریه کنـم سوزناک گِل شد از آن گریه خاک، روح به جـانم بده از دل شـب می رسـد، نـور سـرا پـرده ها در سـحــراز مشرقت، صـوت اذانـم بــده سر خـوشـی این جـهـان، لـذت یک آن بُـود آنچـه تو را خـوشـتـر است، راه بـه آنـم بـده #سید_حمید_رضا_حسینی 🌺🌼🌷💐🌷🌼🌺
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 1:0  توسط حسين حجت
|
مپرس شادی من حاصل از کدام غم است #فاضل_نظری
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 0:37  توسط حسين حجت
|
ای گل نه همین معرکهٔ من به تو گرم است ترک تو نگویم اگرم بهر تو سوزم گرم است بهم پشت رقیبان پی قتلم #فصیحی_هروی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 1:19  توسط حسين حجت
|
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم ای روی دلارایت مجموعه زیبایی مجموع چه غم دارد از من که پریشانم دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من چون یاد تو میآرم خود هیچ نمیمانم با وصل نمیپیچم وز هجر نمینالم حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند از روی تو بیزارم گر روی بگردانم در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم در خفیه همینالم وین طرفه که در عالم عشاق نمیخسبند از ناله پنهانم بینی که چه گرم آتش در سوخته میگیرد تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم گویند مکن سعدی جان در سر این سودا گر جان برود شاید من زنده به جانانم
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 13:45  توسط حسين حجت
|
به چشم عبرت اوضاع جهان گر، دیدنی دارد به روز خویشتن چون صبح هم خندیدنی دارد ز نقش نرد نتوان جمع کردن خاطر خود را چو چیدی مهره را آنقدر هم برچیدنی دارد توکل گرچه در کار است اما از پی روزی به سر مانند سنگ آسیا گردیدنی دارد شد از نادیدن روی تو جسمم چون هلال آخر به قربان تو هر کاهیدنی بالیدنی دارد نگردد هر کسی آگاه از ایمای ابرویش زبان ترکتاز غمزه هم فهمیدنی دارد چو دور خوشه دیدم دانه را، معلوم گردیدم که هر جمعیتی آخر ز هم پاشیدنی دارد غمش تا همدم من گشت در شبهای تنهایی جدا هر استخوانم همچو نی نالیدنی دارد نباشد دور، اگر قصاب جوید از رخت دوری چو آتش دید مو بر خویشتن پیچیدنی دارد از: قصاب کاشانی
سعید قصاب کاشانی از شاعران دورهٔ صفویه بود که در سدهٔ یازدهم و دوازدهم قمری میزیست. از زندگی وی اطلاعات دقیقی در دست نیست و خود نیز در اشعارش به احوال خود اشاره نکرده است. اما آنچه به طور جسته و گریخته از اشعار او درک میشود این است که مردی کاسب و تهیدست بوده است. بهطور قطع و یقین حرفهٔ او قصابی بوده و به همان جهت تخلص خود را «قصاب» قرار داده است. وی در مقاطع بعضی غزلها از حرفهٔ خود مضامین عالی برآورده است، مانند تشبیه مژهها به قناره (چنگک قصابی) در بیت زیر: «قصاب! دور دیده ز مژگان شوخ او از هر طرف ز بهر دل ما قنارهایست» در تذکرة المعاصرین حزین لاهیجی آمده: سعید قصاب اهل کاشان بود و حرفهاش قصابی. وی شعر بسیاری از مردم را حفظ داشت و به مجلس شعرا رفته و در گفتن غزلها با ایشان همراهی میکرده است. وی معاصر و معاشر صائب تبریزی بود و مکرر اشعار خود را نزد وی میخواند و نزد او میآموخت. گفتهاند که او سواد نداشته اما معروف بوده که در قوافی و استعمال لفظ اشتباه نمیکرده است. نقل شده که قصاب کاشانی در اواخر عمر ترک پیشهٔ خود کرده و ساکن مشهد شده و تا آخر عمر آنجا ساکن بوده است. وی پس از درگذشت در آنجا دفن شد (در مورد محل دفن و سال درگذشت او اطلاعات دقیقی در در دست نیست اما با توجه به ذکر درگذشت او در تذکرهٔ حزین، میبایست چند سالی قبل از سال تألیف آن کتاب یعنی ۱۱۶۵ هجری قمری درگذشته باشد).
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 8:46  توسط حسين حجت
|
سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو دوش چه خوردهای دلا راست بگو به جان تو فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو باطرب است جام تو بانمک است نان تو مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو بوی کباب میزند از دل پرفغان من بوی شراب میزند از دم و از فغان تو بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد چون بنمود ذرهای خوبی بیکران تو بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو از می این جهانیان حق خدا نخوردهام سخت خراب میشوم خائفم از گمان تو صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم تا به کجا کشد مرا مستی بیامان تو شیر سیاه عشق تو میکند استخوان من نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو دیوان شمس تبریزی
+ نوشته شده در جمعه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 2:15  توسط حسين حجت
|
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها ای آتشی افروخته، در بیشه اندیشهها امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا خورشید را حاجب تویی ، اومید را واجب تویی مطلب تویی طالب تویی ، هم منتها هم مبتدا در سینهها برخاسته، اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا ای روح بخش بیبدل، وی لذّت علم و عمل باقی بهانهست و دغل، کاین علّت آمد وان دوا ما زان دغل کژبین شده، با بیگنه در کین شده گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا این سُکر بین هِل عقل را، وین نُقل بین هِل نَقل را کز بهر نان و بقل را، چندین نشاید ماجرا تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی و اندر میان جنگ افکنی، «فی اِصطِناعٍ لا یُری» میمال پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان جان «رَبِّ خَلِّصنی» زنان، والله که لاغ است ای کیا خامش که بس مُستَعجِلَم، رفتم سوی پای علم کاغذ بنه بشکن قلم، ساقی درآمد الصلا #مولانا
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 15:19  توسط حسين حجت
|
به چشم عبرت اوضاع جهان گر، دیدنی دارد به روز خویشتن چون صبح هم خندیدنی دارد ز نقش نرد نتوان جمع کردن خاطر خود را چو چیدی مهره را آنقدر هم برچیدنی دارد توکل گرچه در کار است اما از پی روزی به سر مانند سنگ آسیا گردیدنی دارد شد از نادیدن روی تو جسمم چون هلال آخر به قربان تو هر کاهیدنی بالیدنی دارد نگردد هر کسی آگاه از ایمای ابرویش زبان ترکتاز غمزه هم فهمیدنی دارد چو دور خوشه دیدم دانه را، معلوم گردیدم که هر جمعیتی آخر ز هم پاشیدنی دارد غمش تا همدم من گشت در شبهای تنهایی جدا هر استخوانم همچو نی نالیدنی دارد نباشد دور، اگر قصاب جوید از رخت دوری چو آتش دید مو بر خویشتن پیچیدنی دارد از: قصاب کاشانی https://ganjoor.net/ghassab
+ نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 14:18  توسط حسين حجت
|
هزار گل اگرم هست ، هر هزار تویی به گرد حسن تو هم ، این دویدگان نرسند زلال چشمه ی جوشیده از دل سنگی دلم هوای تو دارد ، هوای زمزمه ات به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرا سواد زیستنات را ، ز نقش تذهیبت نه هر حریف شبانه ، نشان یاری داشت برای من ، تو زمانی ، نه روز و شب ، آری تو جلوه ی ابدیت به لحظه میبخشی "حسین منزوی"
+ نوشته شده در یکشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 11:21  توسط حسين حجت
|
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 22:13  توسط حسين حجت
|
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
+ نوشته شده در دوشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 0:13  توسط حسين حجت
|
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا زان طلعت شاهانه زان مشعلهی خانه هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا از دولت محزونان وز همت مجنونان آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا ای مطرب صاحبدل در زیر مکن منزل کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا درویش فریدون شد همکیسهی قارون شد همکاسهی سلطان شد تا باد چنین بادا آن بادِ هوا را بین ز افسونِ لبِ شیرین با نای در افغان شد تا باد چنین بادا فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی نک موسیِ عمران شد تا باد چنین بادا آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامُشتی نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا بر روح برافزودی تا بود چنین بودی فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد این بود همه آن شد تا باد چنین بادا خاموش که سرمستم بربست کسی دستم اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
+ نوشته شده در پنجشنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 21:8  توسط حسين حجت
|
همواره در برابر لیلی جنون کم است از: سید حمید رضا برقعی
+ نوشته شده در چهارشنبه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 15:43  توسط حسين حجت
|
تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست از: فاضل نظری
+ نوشته شده در چهارشنبه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 9:50  توسط حسين حجت
|
حرفها دارم...
حرفها دارم اما... بزنم يا نزنم؟ با تو ام، با تو! خدا را! بزنم يا نزنم؟ همه حرف دلم با تو همين است که«دوست...» چه کنم؟حرف دلم را بزنم يا نزنم؟ عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم زير قول دلم آيا بزنم يا نزنم؟ گفته بودم که به دريا نزنم دل اما کو دلی تا که به دريا بزنم يا نزنم؟ از ازل تا به ابد پرسش آدم اين است دست بر ميوه حّوا بزنم يا نزنم؟ به گناهی که تماشای گل روی تو بود خار در چشم تمنا بزنم يا نزنم؟ دست بر دست همه عمر در اين ترديدم: بزنم يا نزنم؟ ها ؟ بزنم يا نزنم؟ از: زنده یاد قیصر امین پور
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 15:52  توسط حسين حجت
|
چه شب بدی است امشب ، که ستاره سو ندارد گل کاغذی است شب بو ، که بهار و بو ندارد چه شده است ماه ما را ، که خلاف آن شب ، امشب ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد ؟ به هوای مهربانی ، ز تو کرده روی و هرگز به عتاب و مهربانی ، دلم از تو خبر ندارد ز کرشمه ی زلالت ، ره منزلی نشان ده به کسی که بی تو راهی ، سوی هیچ سو ندارد دل من اگر تو جامش ، ندهی ز مهر ، چاره به جز آن که سنگ کوبد ، به سر سبو ندارد به کسی که با تو هر شب ، همه شوق گفت و گو بود چه رسیده است کامشب ، سر گفت و گو ندارد چه نوازد و چه سازد ، به جز از نوای گریه نی خسته یی که جز بغز تو در گلو ندارد ره زندگی نشان ده ، به کسی که مرده در من که حیات بی تو راهی ، به حریم او ندارد ز تمام بودنی ها ، تو همین از آن من باش که به غیر با تو بودن ، دلم آرزو ندارد از: زندهیاد حسین منزوی
+ نوشته شده در شنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 14:1  توسط حسين حجت
|
|
|