مست می و ساقیم تا نفسی باقی است

با می و ساقی مرا کار بسی باقی است

گر دلم از دست رفت بهر نثار رهت

شکر که بر جان هنوز دست رسی باقی است

خیز و گل عشق چین کز چمن زندگی

تا مژه بر هم زنی خار و خسی باقی است

پیر شدیم از جهان دست زجان شسته ایم

نیست بجز دیدنت گر هوسی باقی است

مرغ نشاطم پرید جز تن زارم نماند

هرکه بپرسد ز من گو نفسی باقی است

نام تو اهلی ز عشق زنده بود تا ابد

بی صفت عشق کی نام کسی باقی است

از: اهلی شیرازی

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفتم خرداد ۱۴۰۴ساعت 7:27  توسط حسين حجت  | 

شکسته اند قلم ها و بسته اند دهان ها
نشسته اند قدم ها و خسته اند توان ها

نبرده راه به جایی خیال از تو سرودن
چه ساکنند زمان ها، چه الکنند زبان ها

چه حاجتی به بیان است آنچه را که عیان است
که شرح عمر کمت نیست در توان بیان ها

کم از شکوه تو گفتند راویان احادیث
نشسته داغ عظیمی میان سینه ی آنها

کسی که حرز تو را بسته است بر سر بازو
کشیده خط سیاهی به دور خط و نشان ها

یکی ست لطف و عتابت هر آن که دور شد از تو
چشیده است بلاها و دیده است زیان ها

تویی که مرجع حل المسائل است نگاهت
به ما نگاه بیانداز در هجوم گمان ها

همیشه قصه ی تو می خورد گریز به گودال
درست لحظه ی آخر بریده است امان ها

رضا شده ست علی اکبر و شدی تو حسینش
عوض شده ست فقط جای پیرها و جوان ها

دوباره راهی مشهد شدیم و توشه ی ما شد
پر از عریضه ی حاجت شبیه نامه رسان ها

غریب زاده! قریبِ به اتفاق سپردند
که حاجت از تو بخواهیم ای امام جوان ها!

از: سید جواد میر صفی

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفتم خرداد ۱۴۰۴ساعت 0:5  توسط حسين حجت  | 

دردا که درین شهر دلی شاد نمانده است

یک بنده ز بند ستم آزاد نمانده است

هرجا که روم ناله و فریاد و فغان است

در شهر بجز ناله و فریاد نماندست

مرغان چمن سینه کبابند که در دشت

تخمی بجز از دانه صیاد نماندست

شد دشت و در امروز چنان رفته ز مزروع

کز مزرعه کاهی بکف باد نماندست

تاجیک علفخواره ز بی برگی و با ترک

برگی بجز از خنجر فولاد نماندست

دل در غم نان بسته چنانند که مادر

فرزند دلاویز خودش یاد نمانده است

تا نان جو تلخ بدلها شده شیرین

کس را خبر از تلخی فرهاد نمانده است

خون از مژه مردم دلخسته روانست

حاجت بسر نشتر فصاد نماندست

عیاش کجا جان برد از تاب ریاضت

جایی که رضایت کش معتاد نماندست

در قحط قناعت چکند دل که حریص است

کاین ماسکه هم در دل زهاد نماندست

گو باد ببرد سرو و گل باغ که امروز

کس را سر سرو و گل و شمشاد نماندست

اندیشه طاعت نبود اهل ورع را

سجاده نشین را سر اوراد نماندست

سیرند مریدان طریقت ز ریاضت

زین واقعه در پیر هم ارشاد نماندست

از اهل دلی بانگ دعایی نشنیدم

در صومعه جز مردم شیاد نماندست

شد راه فلک بسته مگر بر نفس خلق

یا قطب زمین رفته و اوتاد نماندست

کس دست کس امروز نمیگیرد و انصاف

مردی که بدو دست توان داد نماندست

غیر از هنر ظلم که در حد کمال است

در هیچ هنر هیچ کس استاد نماندست

از ظلم حکایت چه کنم قصه درازست

القصه مگویی که شداد نماندست

داد از که زنم چون همه بیداد گرانند

مارا هم ازین جور سر داد نماندست

بر کیش زمان طبع همه ظلم پذیرست

دین پدر و ملت اجداد نماندست

هرکس کند آن چیز که اوراست ارادت

بر نیک و بد هیچکس ایراد نماندست

مردم همه خونریز بخود سرشده در ملک

بر گردن کس منت جلاد نماندست

از خانه خرابی همه همخانه جغدیم

فریاد که یک خانه آباد نماندست

از بهر در و چوب همه خانه بکندند

جایی که خود از پای در افتاد نماندست

ویرانه شد این ملک و عمارت بپذیرد

کز سیل فنا خانه ز بنیاد نماندست

از مادر گیتی بجز از فتنه نزاید

بهبود نمی بینم و بهزاد نماندست

نفرین مماناد بلند از همه سوییست

در لفظ کسی حرف بماناد نماندست

اهلی مطلب نعمت دنیا که درین عهد

فیضی بجز از لطف خدا داد نماندست

دل بر کرم آل علی بند که امید

جز بر کرم حیدر و اولاد نماندست

یارب بحق آل علی کز کرم و لطف

فریاد رسی کن که دگر زاد نماندست

از: اهلی شیرازی

+ نوشته شده در  سه شنبه ششم خرداد ۱۴۰۴ساعت 16:24  توسط حسين حجت  | 

سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی

خاربنان خشک را از گل او طراوتی

جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی

سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی

از گذری که او کند گردد سرد دوزخی

وز نظری که افکند زنده شود ولایتی

مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود

گر بت من ز مرده‌ای یاد کند حکایتی

آنک ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنه‌ای

آنک ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی

آه که در فراق او هر قدمی است آتشی

آه که از هوای او می‌رسدم ملامتی

#مولانا

+ نوشته شده در  جمعه دوم خرداد ۱۴۰۴ساعت 10:10  توسط حسين حجت  |