مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم دیدهیِ سیر است مرا جان دلیر است مرا زَهرهیِ شیر است مرا زُهره تابنده شدم گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای پیش رخ زندهکُنش کشته و افکنده شدم گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی جمع نیَم شمع نیَم دود پراکنده شدم گفت که شیخی و سَری پیشرو و راهبری شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم چشمه خورشید توی سایهگه بید منم چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم شُکر کند کاغذ تو از شَکر بیحدِ تو کآمد او در بر من با وی ماننده شدم شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم شکر کند چرخِ فلک از مَلِک و مُلک و مَلَک کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم #مولانا
+ نوشته شده در جمعه یازدهم آبان ۱۴۰۳ساعت 15:20  توسط حسين حجت
|
بسی صورت بگردیدست عالم وزین صورت بگردد عاقبت هم
عمارت با سرای دیگر انداز که دنیا را اساسی نیست محکم
مثال عمر، سر بر کرده شمعیست که کوته باز میباشد دمادم
و یا برف گدازان بر سر کوه کزو هر لحظه جزوی میشود کم
بسا خاکا به زیر پای نادان که گر بازش کنی دستست و معصم
نه چشم طامع از دنیا شود سیر نه هرگز چاه پر گردد به شبنم
گل فرزند آدم خشت کردند نمیجنبد دل فرزند آدم
به سیم و زر نکونامی به دست آر منه بر هم که برگیرندش از هم
فریدون را سرآمد پادشاهی سلیمان را برفت از دست، خاتم
به نیشی میزند دوران گیتی که آن را تا قیامت نیست مرهم
وفاداری مجوی از دهر خونخوار محالست انگبین در کام ارقم
به نقل از اوستادان یاد دارم که شاهان عجم کیخسرو و جم
ز سوز سینهٔ فریاد خوانان چنان پرهیز کردندی که از سم
که موران چون به گرد آیند بسیار به تنگ آید روان در حلق ضیغم
و ما من ظالم الا و یبلی و ان طال المدی یوما باظلم
سخن را روی در صاحبدلانست نگویند از حرم الا به محرم
حرامش باد ملک و پادشاهی که پیشش مدح گویند از قفا ذم
عروس زشت زیبا چون توان دید وگر بر خود کند دیبای معلم
اگر مردم همین بالا و ریشند به نیزه نیز بربستست پرچم
سخن شیرین بود پیر کهن را ندانم بشنود نوئین اعظم
جهانسالار عادل انکیانو سپهدار عراق و ترک و دیلم
که روز بزم بر تخت کیانی فریدونست و روز رزم رستم
چنین پند از پدر نشنوده باشی الا گر هوشمندی بشنو از عم
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص چنان زی در میان خلق عالم
که گر وقتی مقام پادشاهیت نباشد، همچنان باشی مکرم
نه هر کس حق تواند گفت گستاخ سخن ملکیست سعدی را مسلم
مقامات از دو بیرون نیست فردا بهشت جاودانی یا جهنم
بکار امروز تخم نیکنامی که فردا برخوری والله اعلم
مدامت بخت و دولت همنشین باد به دولت شادمان از بخت خرم
به دست راست قید باز اشهب به دست چپ عنان خنگ ادهم
سر سالت مبارک باد و میمون سعادت همره و اقبال همدم
محرم بر حسود ملک و جاهت که ماند زنده تا دیگر محرم
سعدی شیرازی قصيده ۳۷ از مواعظ
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم آبان ۱۴۰۳ساعت 13:39  توسط حسين حجت
|
دیری ست دلم در گرو ناز پری هاست دیوانه ام و با پریانم سر و سری ست لب تر کنم این خانه پریخانه ی محض است جنّات نعیم است، گریبان کلیم است ای دختر شاه پریان! خانه ات آباد! هر بافه مویت شجره نامه جنّی ست من راز نگهدارترین دیو جهانم از: علیرضا بدیع
+ نوشته شده در سه شنبه یکم آبان ۱۴۰۳ساعت 17:59  توسط حسين حجت
|
|
|