شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرقِ خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد

بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم

از:#فرخی_یزدی

+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۲ساعت 8:39  توسط حسين حجت  | 

شور جنون درقفسی با همه بیگانه برآ

یک دو نفس ناله شو و از دل دیوانه برآ

تاب وتب سبحه بهل‌، رشتهٔ زنارگسل

قطرهٔ می! جوش زن و برخط پیمانه‌برآ

اشک‌کشد تا به‌کجا ساغر ناموس حیا

شیشه به بازار شکن‌، اندکی از خانه برآ

چون نفس از الفت دل پای توفرسود به‌گل

ریشهٔ وحشت ثمری از قفس دانه برآ

چرخ‌کلید در دل وقف جهادت نکند

اره صفت‌گو دم تیغت همه دندانه برآ

نیست خرابات‌جنون عرصهٔ جولان فنون

لغزش مستانه خوش است آبله پیمانه برآ

کرده فسون نفست‌، غرهٔ عشق وهوست

دود چراغی‌که نه‌ای از دل پروانه برآ

تا ز خودت‌نیست خبر درته‌خاکست نظر

یک مژه برخویش‌گشاگنج زویرانه برآ

ما ومن عالم‌دون جمله‌فریب است وفسون

رو به در خواب زن ازکلفت افسانه برآ

بیدل ازافسونگری‌ات خرس‌وبز آدم‌نشود

چنگ به هرریش مزن ازهوس شانه برآ

از :#بیدل_دهلوی

+ نوشته شده در  جمعه دوازدهم آبان ۱۴۰۲ساعت 18:16  توسط حسين حجت  | 

چو چشم مست تو می پرستم

چو دُرج لعل تو نیست هستم

بیار ساقی شراب باقی

که همچو چشم تو نیمه مستم

نه خرقه پوشم که باده نوشم

نه خود پرستم که می پرستم

چو می چشیدم ز خود برفتم

چو مست گشتم ز خود برستم

ز دست رفتم مرو بدستان

ز پا فتادم بگیر دستم

منم گدایت مطیع رایت

وگر تو گوئی که نیست هستم

مگو که خواجو چه عهد بستی

بگو که عهد تو کی شکستم

از: خواجوی کرمانی

+ نوشته شده در  جمعه دوازدهم آبان ۱۴۰۲ساعت 15:35  توسط حسين حجت  | 

آبان هوایش غرق دلتنگیست

عطر تو را در مشت خود دارد

فهمیده خیلی ‌دوستت دارم

هی‌ پشت هم با عشق میبارد

*

آبان از اول هم مردد بود

عطر تو را جاری کند یا نه

میخواست لبریزت شوم اما

اینگونه باران گرد و ‌رسوا نه

*

او دیده بود از اول پایی‍ز

هرشب به یادت شعر میخوانم

فهمیده‌ بودم زیر این بـاران

تو میروی من خیس میمانم

*

آبان شدم در اوج بی مهری

ابری شدم اما نمیبارم

بعد از تو این پاییز لا کردار

گفته هوای بدتری دارم

*

آنقدر از عشقت نوشتم که

ما دسته جمعی ‌عاشقت هستیم

دروازه ی این شهر عاشق را

جز تو به روی هر کسی بستیم

*

باران امشب بهتر از قبل است

جوری که فکرش را ‌نمیکردی

آبان خبرهای خوشی دارد

شاید به پای قصه ‌برگردی

*

از: مریم قهرمانلو

+ نوشته شده در  سه شنبه دوم آبان ۱۴۰۲ساعت 1:15  توسط حسين حجت  |