بود مردی صالحی ربانی‌ای

عقل کامل داشت و پایان دانی‌ای

در دِه ضروان به نزدیک یمن

شهره اندر صدقه و خلق حسن

کعبهٔ درویش بودی کوی او

آمدندی مستمندان سوی او

هم ز خوشه عُشر دادی بی‌ریا

هم ز گندم چون شدی از کَه جدا

آرد گشتی عشر دادی هم از آن

نان شدی عشر دگر دادی ز نان

عشر هر دخلی فرو نگذاشتی

چارباره دادی زانچ کاشتی

بس وصیت‌ها بگفتی هر زمان

جمع فرزندان خود را آن جوان

الله الله قسم مسکین بعد من

وا مگیریدش ز حرص خویشتن

تا بماند بر شما کشت و ثمار

در پناه طاعت حق پایدار

دخل‌ها و میوه‌ها جمله ز غیب

حق فرستادست بی‌تخمین و ریب

در محل دخل اگر خرجی کنی

درگه سودست سودی بر زنی

تُرک اغلب دخل را در کشت‌زار

باز کارد که ویست اصل ثمار

بیشتر کارد خورد زان اندکی

که ندارد در بروییدن شکی

زان بیفشاند به کِشتن تُرک دست

کآن غله‌ش هم زان زمین حاصل شدست

کفشگر هم آنچ افزاید ز نان

می‌خرد چرم و ادیم و سختیان

که اصول دخلم اینها بوده‌اند

هم ازین‌ها می‌گشاید رزق بند

دخل از آنجا آمدستش لاجرم

هم در آنجا می‌کند داد و کرم

این زمین و سختیان پرده‌ست و بس

اصل روزی از خدا دان هر نفس

چون بکاری در زمین اصل کار

تا بروید هر یکی را صد هزار

گیرم اکنون تخم را گر کاشتی

در زمینی که سبب پنداشتی

چون دو سه سال آن نروید چون کنی

جز که در لابه و دعا کف در زنی

دست بر سر می‌زنی پیش اله

دست و سر بر دادن رزقش گواه

تا بدانی اصلِ اصلِ رزق اوست

تا همو را جوید آنکه رزق‌جوست

رزق از وی جو مجو از زید و عمرو

مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر

توانگری زو خواه نه از گنج و مال

نصرت از وی خواه نه از عم و خال

عاقبت زین‌ها بخواهی ماندن

هین کرا خواهی در آن دم خواندن

این دم او را خوان و باقی را بمان

تا تو باشی وارث ملک جهان

چون یفر المرء آید من اخیه

یهرب المولود یوما من ابیه

زان شود هر دوست آن ساعت عدو

که بت تو بود و از ره مانع او

روی از نقاش رو می‌تافتی

چون ز نقشی انس دل می‌یافتی

این دم ار یارانت با تو ضد شوند

وز تو برگردند و در خصمی روند

هین بگو نک روز من پیروز شد

آنچ فردا خواست شد امروز شد

ضد من گشتند اهل این سرا

تا قیامت عین شد پیشین مرا

پیش از آنکه روزگار خود برم

عمر با ایشان به پایان آورم

کالهٔ معیوب بخریده بُدَم

شکر کز عیبش بگه واقف شدم

پیش از آن کز دست سرمایه شدی

عاقبت معیوب بیرون آمدی

مال رفته عمر رفته ای نسیب

مال و جان داده پی کاله‌یْ معیب

رَخت دادم زرّ قلبی بستدم

شاد شادان سوی خانه می‌شدم

شکر کین زر قلب پیدا شد کنون

پیش از آنکه عمر بگذشتی فزون

قلب ماندی تا ابد در گردنم

حیف بودی عمر ضایع کردنم

چون بگه‌تر قلبی او رو نمود

پای خود زو وا کشم من زود زود

یار تو چون دشمنی پیدا کند

گرّ حِقد و رشک او بیرون زند

تو از آن اعراض او افغان مکن

خویشتن را ابله و نادان مکن

بلک شکر حق کن و نان بخش کن

که نگشتی در جوال او کهن

از جوالش زود بیرون آمدی

تا بجویی یار صدق سرمدی

نازنین یاری که بعد از مرگ تو

رشتهٔ یاری او گردد سه تو

آن مگر سلطان بود شاه رفیع

یا بود مقبول سلطان و شفیع

رستی از قلاب و سالوس و دغل

غَرّ او دیدی عیان پیش از اجل

این جفای خلق با تو در جهان

گر بدانی گنج زر آمد نهان

خلق را با تو چنین بدخو کنند

تا تو را ناچار رو آن سو کنند

این یقین دان که در آخر جمله‌شان

خصم گردند و عدو و سرکشان

تو بمانی با فغان اندر لحد

لا تذرنی فرد خواهان از احد

ای جفاات به ز عهد وافیان

هم ز داد توست شهد وافیان

بشنو از عقل خود ای انباردار

گندم خود را به ارض الله سپار

تا شود آمن ز دزد و از شپش

دیو را با دیوچه زوتر بکش

کو همی ترساندت هر دم ز فقر

هم‌چو کبکش صید کن ای نرّه صقر

باز سلطان عزیزی کامیار

ننگ باشد که کند کبکش شکار

بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت

چون زمین‌شان شوره بد سودی نداشت

گرچه ناصح را بود صد داعیه

پند را اذنی بباید واعیه

تو به صد تلطیف پندش می‌دهی

او ز پندت می‌کند پهلو تهی

یک کس نامستمع ز استیز و رد

صد کس گوینده را عاجز کند

ز انبیا ناصح‌تر و خوش لهجه‌تر

کی بود کی گرفت دمشان در حجر

زانچ کوه و سنگ درکار آمدند

می‌نشد بدبخت را بگشاده بند

آنچنان دل‌ها که بُدشان ما و من

نعتشان شدت بل اشد قسوة

#مولانا

+ نوشته شده در  دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴ساعت 20:18  توسط حسين حجت  | 

نشنیده‌ام که ماهی، بر سر نَهَد کُلاهی

یا سرو با جوانان، هرگز رَوَد به راهی

سروِ بلندِ بُستان، با این همه لطافت

هر روزش از گریبان، سر بَرنَکرد ماهی

گر من سخن نگویم، در حسنِ اعتدالت

بالات خود بگوید، زین راست‌تر گواهی

روزی چو پادشاهان، خواهم که برنشینی

تا بشنوی ز هر سو، فریادِ دادخواهی

با لشکرت چه حاجت، رفتن به جنگِ دشمن؟

تو خود به چشم و ابرو، بر هم زنی سپاهی

خیلی نیازمندان، بر راهت ایستاده

گر می‌کنی به رحمت، در کُشتگان نگاهی

ایمن مَشو که روی‌ات، آیینه‌ای‌ست روشن

تا کی چُنین بماند، وز هر کناره آهی؟

گویی چه جرم دیدی، تا دشمنم گرفتی؟

خود را نمی‌شناسم، جز دوستی گناهی

ای ماهِ سرو قامت! شکرانهٔ سلامت

از حالِ زیردستان، می‌پرس گاه گاهی

شیری در این قَضیَّت، کهتر شده ز موری

کوهی در این ترازو، کم‌تر شده ز کاهی

ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم

وز رُستَنی نبینی، بر گورِ من گیاهی

سعدی به هر چه آید، گردن بنه که شاید

پیشِ که داد خواهی، از دستِ پادشاهی؟

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴ساعت 13:12  توسط حسين حجت  | 

شبی داغ دل پر ز تیمار طوس

بخواب اندر آمد گه زخم کوس

چنان دید روشن روانش بخواب

که رخشنده شمعی برآمد ز آب

بر شمع رخشان یکی تخت عاج

سیاوش بران تخت با فر و تاج

لبان پر ز خنده زبان چرب‌گوی

سوی طوس کردی چو خورشید روی

که ایرانیان را هم ایدر بدار

که پیروزگر باشی از کارزار

بگو در زیان هیچ غمگین مشو

که ایدر یکی گلستانست نو

بزیر گل اندر همی می‌خوریم

چه دانیم کین باده تا کی خوریم

ز خواب اندر آمد شده شاد دل

ز درد و غمان گشته آزاد دل

بگودرز گفت ای جهان پهلوان

یکی خواب دیدم بروشن روان

نگه کن که رستم چو باد دمان

بیاید بر ما زمان تا زمان

بفرمود تا برکشیدند نای

بجنبید بر کوه لشکر ز جای

ببستند گردان ایران میان

برافراختند اختر کاویان

بیاورد زان روی پیران سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه

از آواز گردان و باران تیر

همی چشم خورشید شد خیره خیر

دو لشکر بروی اندر آورده روی

ز گردان نشد هیچ کس جنگجوی

چنین گفت هومان بپیران که جنگ

همی جست باید چه جویی درنگ

نه لشکر بدشت شکار اندرند

که اسپان ما زیر بار اندرند

بدو گفت پیران که تندی مکن

نه روز شتابست و گاه سخن

سه تن دوش با خوار مایه سپاه

برفتند بیگاه زین رزمگاه

چو شیران جنگی و ما چون رمه

که از کوهسار اندر آید دمه

همه دشت پر جوی خون یافتیم

سر نامداران نگون یافتیم

یکی کوه دارند خارا و خشک

همی خار بویند اسپان چو مشک

بمان تا بران سنگ پیچان شوند

چو بیچاره گردند بیجان شوند

گشاده نباید که دارید راه

دو رویه پس و پیش این رزمگاه

چو بی‌رنج دشمن بچنگ آیدت

چو بشتابیش کار تنگ آیدت

چرا جست باید همی کارزار

طلایه برین دشت بس صد سوار

بباشیم تا دشمن از آب و نان

شود تنگ و زنهار خواهد بجان

مگر خاک‌گر سنگ خارا خورند

چو روزی سرآید خورند و مرند

سوی خیمه رفتند زان رزمگاه

طلایه بیامد به پیش سپاه

گشادند گردان سراسر کمر

بخوان و بخوردن نهادند سر

بلشکر گه آمد سپهدار طوس

پر از خون دل و روی چون سندروس

بگودرز گفت این سخن تیره گشت

سر بخت ایرانیان خیره گشت

همه گرد بر گرد ما لشکرست

خور بارگی خارگر خاورست

سپه را خورش بس فراوان نماند

جز از گرز و شمشیر درمان نماند

بشبگیر شمشیرها برکشیم

همه دامن کوه لشکر کشیم

اگر اختر نیک یاری دهد

بریشان مرا کامگاری دهد

ور ایدون کجا داور آسمان

بشمشیر بر ما سرآرد زمان

ز بخش جهان‌آفرین بیش و کم

نباشد مپیمای بر خیره دم

مرا مرگ خوشتر بنام بلند

ازین زیستن با هراس و گزند

برین برنهادند یکسر سخن

که سالار نیک اختر افگند بن

چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ

بدرید پیراهن مشک رنگ

به پیران فرستاده آمد ز شاه

که آمد ز هر جای بی‌مر سپاه

سپاهی که دریای چین را ز گرد

کند چون بیابان بروز نبرد

نخستین سپهدار خاقان چین

که تختش همی برنتابد زمین

تنش زور دارد چو صد نره شیر

سر ژنده پیل اندر آرد بزیر

یکی مهتر از ماورالنهر بر

که بگذارد از چرخ گردنده سر

ببالا چو سرو و بدیدار ماه

جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه

سر سرافرازان و کاموس نام

برآرد ز گودرز و از طوس نام

ز مرز سپیجاب تا دشت روم

سپاهی که بود اندر آباد بوم

فرستادم اینک سوی کارزار

برآرند از طوس و خسرو دمار

چو بشنید پیران بتوران سپاه

چنین گفت کای سرفرازان شاه

بدین مژدهٔ شاه پیر و جوان

همه شاد باشید و روشن‌روان

بباید کنون دل ز تیمار شست

بایران نمانم بر و بوم و رست

سر از رزم و از رنج و کین خواستن

برآسود وز لشکر آراستن

بایران و توران و بر خشک و آب

نبینند جز کام افراسیاب

ز لشکر بر پهلوان پیش رو

بمژده بیامد همی نو بنو

بگفتند کای نامور پهلوان

همیشه بزی شاد و روشن‌روان

بدیدار شاهان دلت شاددار

روانت ز اندیشه آزاد دار

ز کشمیر تا برتر از رود شهد

درفش و سپاهست و پیلان و مهد

نخست اندر آیم ز خاقان چین

که تاجش سپهرست و تختش زمین

چو منشور جنگی که با تیغ اوی

بخاک اندر آید سر جنگجوی

دلاور چو کاموس شمشیرزن

که چشمش ندیدست هرگز شکن

همه کارهای شگرف آورد

چو خشم آورد باد و برف آورد

چو خشنود باشد بهار آردت

گل و سنبل جویبار آردت

ز سقلاب چون کندر شیر مرد

چو پیروز کانی سپهر نبرد

چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند

هوا پردرفش و زمین پر پرند

چغانی چو فرطوس لشکر فروز

گهار گهانی گو گردسوز

شمیران شگنی و گردوی وهر

پراگنده بر نیزه و تیغ زهر

تو اکنون سرافراز و رامش پذیر

کزین مژده بر نا شود مرد پیر

ز لشکر توی پهلو و پیش رو

همیشه بزی شاد و فرمانت نو

دل و جان پیران پر از خنده گشت

تو گفتی مگر مرده بد زنده گشت

بهومان چنین گفت پیران که من

پذیره شوم پیش این انجمن

که ایشان ز راه دراز آمدند

پراندیشه و رزمساز آمدند

ازین آمدن بی‌نیازند سخت

خداوند تاج‌اند و زیبای تخت

ندارند سر کم ز افراسیاب

که با تخت و گنج‌اند و با جاه و آب

شوم تا ببینم که چند و چیند

سپهبد کدامند و گردان کیند

کنم آفرین پیش خاقان چین

وگر پیش تختش ببوسم زمین

ببینم سرافراز کاموس را

برابر کنم شنگل و طوس را

چو باز آیم ایدر ببندم میان

برآرم دم و دود از ایرانیان

اگر خود ندارند پایاب جنگ

بریشان کنم روز تاریک و تنگ

هرانکس که هستند زیشان سران

کنم پای و گردن ببندگران

فرستم بنزدیک افراسیاب

نه آرام جویم بدین بر نه خواب

ز لشکر هر آنکس که آید بدست

سرانشان ببرم بشمشیر پست

بسوزم دهم خاک ایشان بباد

نگیریم زان بوم و بر نیز یاد

سه بهره ازان پس برانم سپاه

کنم روز بر شاه ایران سیاه

یکی بهره زیشان فرستم ببلخ

بایرانیان بر کنم روز تلخ

دگر بهره بر سوی کابلستان

بکابل کشم خاک زابلستان

سوم بهره بر سوی ایران برم

ز ترکان بزرگان و شیران برم

زن و کودک خرد و پیر و جوان

نمانم که باشد تنی با روان

بر و بوم ایران نمانم بجای

که مه دست بادا ازیشان مه پای

کنون تا کنم کارها را بسیچ

شما جنگ ایشان مجویید هیچ

بفگت این و دل پر ز کینه برفت

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

بلکشر چنین گفت هومان گرد

که دلرا ز کینه نباید سترد

دو روز این یکی رنج بر تن نهید

دو دیده بکوه هماون نهید

نباید که ایشان شبی بی‌درنگ

گریزان برانند ازین جای تنگ

کنون کوه و رود و در و دشت و راه

جهانی شود پردرفش سپاه

چو پیران بنزدیک لشکر رسید

در و دشت از سم اسپان ندید

جهان پر سراپرده و خیمه بود

زده سرخ و زرد و بنفش و کبود

ز دیبای چینی و از پرنیان

درفشی ز هر پرده‌ای در میان

فروماند و زان کارش آمد شگفت

بسی با دل اندیشه اندر گرفت

که تا این بهشتست یا رزمگاه

سپهر برینست گر تاج و گاه

بیامد بنزدیک خاقان چین

پیاده ببوسید روی زمین

چو خاقان بدیدش به بر درگرفت

بماند از بر و یال پیران شگفت

بپرسید بسیار و بنواختش

بر خویش نزدیک بنشاختش

بدو گفت بخ بخ که با پهلوان

نشینم چنین شاد و روشن‌روان

بپرسید زان پس کز ایران سپاه

که دارد نگین و درفش و کلاه

کدامست جنگی و گردان کیند

نشسته برین کوه سر بر چیند

چنین داد پاسخ بدو پهلوان

که بیدار دل باش و روشن‌روان

درود جهان آفرین بر تو باد

که کردی بپرسش دل بنده شاد

ببخت تو شادانم و تن درست

روانم همی خاک پای تو جست

از ایرانیان هرچ پرسید شاه

نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه

بی‌اندازه پیکار جستند و جنگ

ندارند از جنگ جز خاره سنگ

چو بی‌کام و بی‌نام و بی‌تن شدند

گریزان بکوه هماون شدند

سپهدار طوس است مردی دلیر

بهامون نترسد ز پیکار شیر

بزرگان چو گودرز کشوادگان

چو گیو و چو رهام ز آزادگان

ببخت سرافراز خاقان چین

سپهبد نبیند سپه را جزین

بدو گفت خاقان که نزدیک من

بباش و بیاور یکی انجمن

یک امروز با کام دل می خوریم

غم روز ناآمده نشمریم

بیاراست خیمه چو باغ بهار

بهشتست گفتی برنگ و نگار

چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب

دل طوس و گودرز شد پر شتاب

که امروز ترکان چرا خامش‌اند

برای بداند، ار ز می بیهش‌اند

اگر مستمندند گر شادمان

شدم در گمان از بد بدگمان

اگرشان به پیکار یار آمدست

چنان دان که بد روزگار آمدست

تو ایرانیان را همه کشته گیر

وگر زنده از رزم برگشته گیر

مگر رستم آید بدین رزمگاه

وگرنه بد آید بما زین سپاه

ستودان نیابیم یک تن نه گور

بکوبندمان سر بنعل ستور

بدو گفت گیو ای سپهدار شاه

چه بودت که اندیشه کردی تباه

از اندیشهٔ ما سخن دیگرست

ترا کردگار جهان یاورست

بسی تخم نیکی پراگنده‌ایم

جهان آفرین را پرستنده‌ایم

و دیگر ببخت جهاندار شاه

خداوند شمشیر و تخت و کلاه

ندارد جهان آفرین دست یاز

که آید ببدخواه ما را نیاز

چو رستم بیاید بدین رزمگاه

بدیها سرآید همه بر سپاه

نباشد ز یزدان کسی ناامید

وگر شب شود روی روز سپید

بیک روز کز ما نجستند جنگ

مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ

نبستند بر ما در آسمان

بپایان رسد هر بد بدگمان

اگر بخشش کردگار بلند

چنانست کاید بمابر گزند

به پرهیز و اندیشهٔ نابکار

نه برگردد از ما بد روزگار

یکی کنده سازیم پیش سپاه

چنانچون بود رسم و آیین و راه

همه جنگ را تیغها برکشیم

دو روز دگر ار کشند ار کشیم

ببینیم تا چیست آغازشان

برهنه شود بی‌گمان رازشان

از ایران بیاید همان آگهی

درخشان شود شاخ سرو سهی

سپهدار گودرز بر تیغ کوه

برآمد برفت از میان گروه

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

ز بالا همی سوی خاور گذشت

بزاری خروش آمد از دیده‌گاه

که شد کار گردان ایران تباه

سوی باختر گشت گیتی ز گرد

سراسر بسان شب لاژورد

شد از خاک خورشید تابان بنفش

ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش

غو دیده بشنید گودرز و گفت

که جز خاک تیره نداریم جفت

رخش گشت ز اندوه برسان قیر

چنان شد کجا خسته گردد بتیر

چنین گفت کز اختر روزگار

مرا بهره کین آمد و کارزار

ز گیتی مرا شور بختیست بهر

پراگنده بر جای تریاک زهر

نبیره پسر داشتم لشکری

شده نامبردار هر کشوری

بکین سیاوش همه کشته شد

ز من بخت بیدار برگشته شد

ازین زندگانی شدم ناامید

سیه شد مرا بخت و روز سپید

نزادی مرا کاشکی مادرم

نگشتی سپهر بلند از برم

چنین گفت با دیده‌بان پهلوان

که ای مرد بینا و روشن‌روان

نگه کن بتوران و ایران سپاه

که آرام دارند از آوردگاه

درفش سپهدار ایران کجاست

نگه کن چپ لشکر و دست راست

بدو دیده‌بان گفت کز هر دو روی

نه بینم همی جنبش و گفت‌وگوی

ازان کار شد پهلوان پر ز درد

فرود ریخت از دیدگان آب زرد

بنالید و گفت اسپ را زین کنید

ازین پس مرا خشت بالین کنید

شوم پر کنم چشم و آغوش را

بگیرم ببر گیو و شیدوش را

همان بیژن گیو و رهام را

سواران جنگی و خودکام را

به پدرود کردن رخ هر کسی

ببوسم ببارم ز مژگان بسی

نهادند زین بر سمند چمان

خروش آمد از دیده هم در زمان

که ای پهلوان جهان شادباش

ز تیمار و درد و غم آزاد باش

که از راه ایران یکی تیره گرد

پدید آمد و روز شد لاژورد

فراوان درفش از میان سپاه

برآمد بکردار تابنده ماه

بپیش اندرون گرگ پیکر یکی

یکی ماه پیکر ز دور اندکی

درفشی بدید اژدها پیکرش

پدید آمد و شیر زرین سرش

بدو گفت گودرز انوشهٔ بدی

ز دیدار تو دور چشم بدی

چو گفتارهای تو آید بجای

بدین سان که گفتی بپاکیزه رای

ببخشمت چندان گرانمایه چیز

کزان پس نیازت نیاید بنیز

وزان پس چو روزی بایران شویم

بنزدیک شاه دلیران شویم

ترا پیش تختش برم ناگهان

سرت برفرازم بجاه از مهان

چو باد دمنده ازان جایگاه

برو سوی سالار ایران سپاه

همه هرچ دیدی بدیشان بگوی

سبک باش و از هر کسی مژده جوی

بدو دیده‌بان گفت کز دیده‌گاه

نشاید شدن پیش ایران سپاه

چو بینم که روی زمین تار گشت

برین دیده گه دیده بیکار گشت

بکردار سیمرغ ازین دیده‌گاه

برم آگهی سوی ایران سپاه

چنین گفت با دیده‌بان پهلوان

که اکنون نگه کن بروشن روان

دگر باره بنگر ز کوه بلند

که ایشان بنزدیک ما کی رسند

چنین داد پاسخ که فردا پگاه

بکوه هماون رسد آن سپاه

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

چو بیجان شده باز یابد روان

وزان روی پیران بکردار گرد

همی راند لشکر بدشت نبرد

سواری بمژده بیامد ز پیش

بگفت آن کجا رفته بد کم و بیش

چو بشنید هومان بخندید و گفت

که شد بی‌گمان بخت بیدار جفت

خروشی بشادی ازان رزمگاه

بابر اندر آمد ز توران سپاه

بزرگان ایران پر از داغ و درد

رخان زرد و لبها شده لاژورد

باندرز کردن همه همگروه

پراگنده گشتند بر گرد کوه

بهر جای کرده یکی انجمن

همی مویه کردند بر خویشتن

که زار این دلیران خسرونژاد

کزیشان بایران نگیرند یاد

کفنها کنون کام شیران بود

زمین پر ز خون دلیران بود

سپهدار با بیژن گیو گفت

که برخیز و بگشای راز از نهفت

برو تا سر تیغ کوه بلند

ببین تا کیند و چه و چون و چند

همی بر کدامین ره آید سپاه

که دارد سراپرده و تخت و گاه

بشد بیژن گیو تا تیغ کوه

برآمد بی‌انبوه دور از گروه

ازان کوه سر کرد هر سو نگاه

درفش سواران و پیل و سپاه

بیامد بسوی سپهبد دوان

دل از غم پر از درد و خسته روان

بدو گفت چندان سپاهست و پیل

که روی زمین گشت برسان نیل

درفش و سنان را خود اندازه نیست

خور از گرد بر آسمان تازه نیست

اگر بشمری نیست انداز و مر

همی از تبیره شود گوش کر

سپهبد چو بشنید گفتار اوی

دلش گشت پر درد و پر آب روی

سران سپه را همه گرد کرد

بسی گرم و تیمار لشکر بخورد

چنین گفت کز گردش روزگار

نبینم همی جز غم کارزار

بسی گشته‌ام بر فراز و نشیب

برویم نیامد ازینسان نهیب

کنون چارهٔ کار ایدر یکیست

اگر چه سلیح و سپاه اندکیست

بسازیم و امشب شبیخون کنیم

زمین را ازیشان چو جیحون کنیم

اگر کشته آییم در کارزار

نکوهش نیابیم از شهریار

نگویند بی نام گردی بمرد

مگر زیر خاکم بباید سپرد

بدین رام گشتند یکسر سپاه

هرانکس که بود اندران رزمگاه

از : خداوندگار سخن ، حکیم ابوالقاسم فردوسی

+ نوشته شده در  شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ساعت 23:4  توسط حسين حجت  | 

نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

کو حریفی کَشِ سرمست که پیشِ کرمش
عاشقِ سوخته دل نامِ تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم
آه از آن روز که بادَت گلِ رعنا ببرد

رهزنِ دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

در خیال این همه لُعبَت به هوس می‌بازم
بو که صاحب نظری نامِ تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگسِ مستانه به یَغما ببرد

بانگِ گاوی چه صدا بازدهد؟ عشوه مَخر
سامری کیست که دست از یدِ بیضا ببرد؟

جامِ میناییِ مِی سَدِّ رَهِ تنگ دلیست
مَنِه از دست که سیلِ غمت از جا ببرد

راهِ عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رَوَد صَرفه ز اَعدا ببرد

حافظ! ار جان طلبد غمزهٔ مستانهٔ یار
خانه از غیر بپرداز و بِهِل تا ببرد

+ نوشته شده در  شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ساعت 11:0  توسط حسين حجت  | 

بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است
شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است

آن چنان می فشرد فاصله راه نفسم
که اگر زود، اگر زود بیایی دیر است

رفتنت نقطه پایان خوشی هایم بود
دلم از هر چه و هر کس که بگویی سیر است

سایه ای مانده ز من بی تو که در آینه هم
طرح خاکستری‌ اش گنگ‌ ترین تصویر است

خواب دیدم که برایم غزلی میخواندی
دوستم داری و این خوب‌ ترین تعبیر است

کاش میبودی و با چشم خودت میدیدی
که چگونه نفسم با غم تو درگیر است

تارهای نفسم را به زمان میبافم
که تو شاید برسی، حیف که بی تاثیر است

از : سوگل مشایخی

+ نوشته شده در  جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ساعت 21:32  توسط حسين حجت  | 

کارتان باز به این کهنه‌مثل می‌افتد

گذرِ پوست به دباغِ محل می‌افتد!

رنجِ پروانه و بلبل همه‌گی بیهوده‌ست

شهدِ گُل، بر لبِ زنبورِ عسل می‌افتد

به لبِ سرخ خودت، هاااای ننازی «چل‌گیس»

سیب، دستِ حسنی‌های کچل می‌افتد!

اهلِ لافی که همه رستمِ دستان هستند

کِشِ شلوارکشان، وقتِ عمل می‌افتد!

قاصدک دستِ تو را پیشِ خلایق رو کرد

خبرت بر سرِ هر کوی و کتل می‌افتد... .

از : ساناز رئوف

+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ساعت 3:25  توسط حسين حجت  |