نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد کو حریفی کَشِ سرمست که پیشِ کرمش باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم رهزنِ دهر نخفتهست مشو ایمن از او در خیال این همه لُعبَت به هوس میبازم علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد بانگِ گاوی چه صدا بازدهد؟ عشوه مَخر جامِ میناییِ مِی سَدِّ رَهِ تنگ دلیست راهِ عشق ار چه کمینگاه کمانداران است حافظ! ار جان طلبد غمزهٔ مستانهٔ یار
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ساعت 11:0  توسط حسين حجت
|
|
|