دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی

پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد

فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را

ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین

گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین

بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی

گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق

در روز تیرباران باید که سر نخارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی

الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت

کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۳ساعت 9:44  توسط حسين حجت  | 

بر سرِ آنم که گر ز دست برآید

دست به‌کاری زنم که غصّه سرآید

خلوتِ دل نیست جایِ صحبتِ اَضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حُکّام ظلمتِ شبِ یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر درِ اربابِ بی‌مروّتِ دنیا

چند نشینی که خواجه کی به درآید

تَرکِ گدایی مکن که گنج بیابی

از نظرِ رهرُوی که در گذر آید

صالح و طالِح مَتاعِ خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید

بلبلِ عاشق تو عمر خواه که آخِر

باغ شود سبز و شاخِ گُل به بر‌آید

غفلتِ حافظ در این سراچه عجب نیست

هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

+ نوشته شده در  سه شنبه نهم مرداد ۱۴۰۳ساعت 10:36  توسط حسين حجت  |