ساده رنگ
آسمان ، آبي تر ، آب ، آبي تر ،
من در ايوانم ، رعنا سر حوض .
رخت مي شويد رعنا . برگ ها مي ريزد.
مادرم صبحي مي گفت : موسم دلگيري است .
من به او گفتم : زندگاني سيبي است ، گاز بايد زد با پوست .
زن همسايه در پنجره اش ، تور مي بافد ، مي خواند .
من * ودا * مي خوانم ، گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي ، مرغي ، ابري .
آفتابي يکدست .
سارها آمده اند .
تازه لادن ها پيدا شده اند .
من اناري را ، مي کنم دانه ، به دل مي گويم :
خوب بود اين مردم ، دانه هاي دلشان پيدا بود .
مي پرد در چشمم آب انار : اشک مي ريزم .
مادرم مي خندد .
رعنا هم .
از : سهــــراب سپهـــری
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۸۸ساعت 11:49  توسط حسين حجت
|