مي خواستم به پاي تو تقديم جان کنم
بختم چنين نخواست که کاري چنان کنم
چون ساغر بلور شکستم به خاره سنگ
تا در تو از اسف اثري امتحان کنم
گفتي که حيف! گفتمت آري، ولي هنوز
دارم غنيمتي که تو را شادمان کنم
بر خرده هام گر نگري هر شکسته را
در پرتو نگاه تو رنگين کمان کنم
جز ساعد شکسته چه مي آيدم به کار
تا با نواي عشق، ني از استخوان کنم!
دير آمدي، اگر چه بهارم ز شاخه ريخت
شادا خزان که ميوه تو را ازمغان کنم
مي خواهمت، که خواستني تر ز هر کسي
کو واژه اي که ساده تر از اين بيان کنم؟
تنها نه من که يار دگر نيز خواهدت
مي باش از آن او که تحمل توان کنم
تلخ است دوست داشتن و واگذاشتن
زان تلخ تر که رنجه دل ديگران کنم
با آن که نغمه خوان توام، اي بلند سبز
بگذار در درخت دگر آشيان کنم