اشعار بهاري و نوروزي
سعدي
درخت غچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند
حريف مجلس ما خود هميشه دل مي برد
علي الخصوص كه پيرايه اي بر او بستند
بساط سبزه لگدكوب شد به پاي نشاط
ز بس كه عامي و عارف به رقص برجستند
يكي درخت گل اندر سراي خانه ماست
كه سروهاي چمن پيش قامتش پستند
به سرو گفت كسي، ميوه اي نمي آري
جواب داد كه آزادگان، تهي دستند
حافظ
صبا به تهنيت پير مي فروش آمد
كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
كه غنچه غرق عرق گشت و گل بجوش آمد
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش
كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
زفكر تفرقه باز آن تاشوي مجموع
به حكم آنكه جو شد اهرمن، سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد
چه گوش كرد كه باده زبان خموش آمد
چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد
زخانقاه به ميخانه مي رود حافظ
مگر زمستي زهد ريا به هوش امد
(گل) شعر بهاريه
مولانا جلال الدين محمد بلخي
امروز روز شادي و امسال سال گل نيكوست حال ما كه نكو باد حال گل
گل را مدد رسيد زگلزار روي دوست تا چشم ما نبيند ديگر زوال گل
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ از كرّ و فرّ و رونق لطف و كمال گل
سوسن زبان گشوده و گفته به گوش سرو اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
جامه دران رسيد گل از بهر داد ما زان مي دريم جامه به بوي وصال گل
گل آنجهاني است نگنجه درين جهان در عالم خيال چه گنجد خيال گل
گل كيست؟ قاصديست ز بستان عقل و جان گل چيست؟ رقعه ايست ز جاه و جمال گل
گيريم دامن گل و همراه گل شويم رقصان همي رويم به اصل و نهان گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست زان صدر، بدر گردد آنجا هلال گل
زنده كنند و باز پر و بال نو دهند هر چند بر كنيد شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خليل از پي وفا در دعوت بهار ببين امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار مي خند زير لب تو به زير ظلال گل
صائب تبريزي
از دل پرخون بلبل كي خبر دارد بهار هر طرف چون لاله صد خونين جگر دارد بهار
از قماش پيرهن، غافل ز يوسف گشته اند شكوه ها از مردم كوته نظر دارد بهار
خواب آسايش كجا آيد به چشم سيمتن همچو بوي گل، عزيزي در سفر دارد بهار
از براي موشگافان در رگ هر سنبلي معني پيچيده چون موي كمر دارد بهار
هر زبان سبزه او ترجمان ديگري است از خمير خاكيان، يكسر خبر دارد بهار
ناله بلبل كجا از خواب بيدارش كند بالش نرمي كه از گل، زير سر دارد بهار
بسكه مي نالد ز شوق عالم بالا به خود خاك را نزديك شد از جاي بر دارد بهار
دو رباعي بهاري
حيكم عمر خيام نيشابوري
بر چهره گل، نسيم نوروز خوش است در طرف چمن، روي دل افروز خوش است
از دي كه گذشت هر چه گوئي خوش نيست خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوش است
***
با دلبركي تازه تر از خرمن گل از دست مده جام مي و دامن گل
زان پيشترك كه گردد از باد اجل پيراهن عمر ما چو پيراهن گل
ميرزا عبدالقادر بيدل دهلوي
منتظران بهار، بوي شكفتن رسيد مژه به گلها بريد، يار به گلشن رسيد
لمعه مهر ازل، بر در و ديوار تافت جام تجلي به دست، نور ز ايمن رسيد
تامه و پيغام را رسم تكلف نماند فكر عبارت كراست معني روشن رسيد
زين چمنستان كنون، بستن مژگان خطاست آينه صيقل زنيد ديده به ديدن رسيد
بيدل از اسرار عشق، هيچ كس آگاه نيست گاه گذشتن گذشت، وقت رسيدن رسيد
مولانای بلخی:
اندر دل من مها دلافروز تویی
یاران هستند و لیک دلسوز تویی
شادند جهانیان به نوروز و به عید
عید من و نوروز من امروز تویی
***
حافظ شیرازی:
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
***
سنایی غزنوی:
با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز
از شام تو قدر آید وز صبح تو نوروز
از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک
وز تابش روی تو برآید دو شب از روز
***
خواجوی کرمانی:
خیمة نوروز بر صحرا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گویی عرشیان
کرسی از یاقوت برمینا زدند
***
ملک الشعرا بهار:
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته، درود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
به هرچه برگذری، اندُهی کند بدرود
***
فروغی بسطامی:
عید آمد و مرغان رة گلزار گرفتند
وز شاخة گل داد دل زار گرفتند
نوروز همایون شد و روز می گلگون
پیمانهکشان ساغر سرشار گرفتند
***
منوچهری دامغانی:
نوروز، روزگار نشاطست و ایمنی
پوشیده ابر، دشت به دیبای ارمنی
از بامداد تا به شبانگاه می خوری
وز شامگاه تا به سحرگاه گل چینی
***
سعدی شیرازی:
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
***
عبید زاکانی:
چو صبح رایت خورشید آشکار کند
ز مهر قبلة افلاک زرنگار کند
رسید موسم نوروز و گاه آن آمد
که دل هوای گلستان و لالهزار کند
***
نظامی گنجوی:
بهاری داری ازوی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد باد