این سوز سینه شمع شبستان نداشته است

وین موج گریه سیل خروشان نداشته است


آگه ز روزگار پریشان ما نبود

هر دل که روزگار پریشان نداشته است


از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت

صبح بهار این لب خندان نداشته است


ما را دلی بود که ز طوفان حادثات

چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است


سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک

گیتی سری سزای گریبان نداشته است


جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای

این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است


دریا دلان ز فتنه ایام فارغند

دریای بی کران غم طوفان نداشته است


آزار ما بمور ضعیفی نمی رسد

داریم دولتی که سلیمان نداشته است


غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ

این سیمگون ستاره بدامان نداشته است


از : رهی معیری


+ نوشته شده در  دوشنبه ششم خرداد ۱۳۹۲ساعت 23:57  توسط حسين حجت  |