
ترسم آن است كه ترسايي كوي تو شوم
يا كه هندوي بت خال نكوي تو شوم
به هواي
سر زلف تو ببندم زنّار
يا كه آشفتهتر از طرّة موي تو شوم
ترك ناموس كنم،
دست به ناقوس زنم
به كنشت آيم و زآن سوي به سوي تو شوم
يا شوم رند و
«اناالحق» به حقيقت گويم
يا هياهو كنم و بندة «هو» يِ تو شوم
بيم بيماري آن
نرگسِ بيمارم هست
اي خوش آن روز كه قرباني كوي تو شوم!
ترك من! تَرك جفا
كن، ز من آموز وفا
ورنه از كف بدهم خوي و به خوي تو شوم
من نه آن بلبل زارم
كه پس از داغ فراق
قانع از لالة روي تو به بوي تو شوم
من كه خمخانه و
ميخانه به يكباره كشم
كي دگر مستِ صراحيّ و سبوي تو شوم
جويباري ز سرشك مژه
دارم به كنار
حاشلله كه به سيْرِ لبِ جوي تو شوم!
«مفتقر» واله و سرگشتة
كوي تو بود
تا به كي در خَم چوگان تو گوي تو شوم
از دیوان : مرحوم حضرت آیت الله حاج شیخ محمد حسین غروی اصفهانی(کمپانی)
+ نوشته شده در دوشنبه یکم مهر ۱۳۹۲ساعت 16:15  توسط حسين حجت
|