تو می روی و دیده ی من مانده به راهت ای ماه سفرکرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم از اشک روان آینه ای بر سر راهت
بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود در بارگه سلطنت عشق ، گناهت
آیینه ی بخت سیه من شد و دیدم آینده ی خود در نگه چشم سیاهت
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
بر خرمن این سوخته ی دشت محبّت ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟
مجمدرضا شفیعی کدکنی
+ نوشته شده در جمعه یکم بهمن ۱۴۰۰ساعت 9:43  توسط حسين حجت
|
|
|