عشقت آموخت به من رمز پريشانی را

چون نسيم از غم تو بی سر و سامانی را

بوی پيراهنی ای باد بياور ، ور نه

غم يوسف بكشد ، عاشق كنعانی را

دور از چاك گريبان تو آموخت به من

گل من غنچه صفت ، سر به گريبانی را

آه از اين درد كه زندان قفس خواهد كشت

مرغ خو كرده به پرواز گلستانی را

ليلی من ! غم عشق تو بنازم كه كشی

به خيابان جنون ، قيس بيابانی را

اينك آن طرف شقايق ، دل من مركز سوزش

داغ بر دل بنهد لاله ی نعمانی را

همه ، باغ دلم آثار خزان دارد ، كو ؟

آن كه سامان بدهد اين همه ويرانی را

از زنده یاد: حسین منزوی

+ نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 14:19  توسط حسين حجت  |