به سينه مي زندم سر، دلي كه كرده هوايت

دلي كه كرده هواي كرشمه هاي صدايت

نه يوسفم، نه سياوش، به نفس كشتن و پرهيز

كه آورد دلم اي دوست! تاب وسوسه هايت

تو را ز جرگه ي انبوه خاطرات قديمي

برون كشيده ام و دل نهاده ام به صفايت

تو سخت و دير به دست آمدي مرا و عجب نيست

نمي كنم اگر اي دوست، سهل و زود، رهايت

گره به كار من افتاده است از غم غربت

كجاست چابكي دست هاي عقده گشايت؟

به كبر شعر مَبينم كه تكيه داده به افلاك

به خاكساري دل بين كه سر نهاده به پايت

"دلم گرفته برايت" زبان ساده ي عشق است

سليس و ساده بگويم: دلم گرفته برايت

از: حسین منزوی

به یاد پدرم، که رفتنش، در باورم نمی آید

+ نوشته شده در  یکشنبه یکم تیر ۱۴۰۴ساعت 23:54  توسط حسين حجت  |